"شگرفآغازی" یا "براعتِ استهلال" شاهنامه ی فردوسی
مقدمهای که شاعر در آن کوتاه، و معمولاً بهتمثیل و درپرده، و گاهی هم بهصراحت به ماجرای کُلیِ قصه اشاره میکند تا شنونده "درونمایه"ی قصه را بداند و "اتفاقات" و "پایانِ" آن را؛ درنتیجه هیجانِ دانستنِ "اتفاق" و "نتیجه" فروکش کُنَد و شنونده بر "چگونگیِ" ماجرا و "سیرِ پیشرفتِ" آن تمرکز کند. در آغازِ پادشاهیِ کاوس این شگرفآغازی را با تمثیلِ درخت داریم که اگر از درختی نیکو، نهالِ نادرست و کجی رویید، نباید با خودِ درخت تندی کرد، که درپرده این را میرساند که اگر فرزند نامِ نیکِ پدر را نگه نداشت و مانندِ این درختِ جوان، کج و نادرست شد، گناهِ خودِ اوست و هر بد که بر سرش آید، سزاست. و بهاینترتیب شاعر نویدِ پادشاهیِ خودکامانه و بیخردانهی کاوس را پس از پدرش، کیقباد، میدهد.
در ابتدای داستانِ رستم و سهراب صحبت از "نارسیدهترنجی"ست که تندباد آن را برمیافکند، که منظور کُشته شدنِ سهرابِ جوان است.
نیز در آغازِ داستانِ رستم و هفت گُردان در شکارگاهِ افراسیاب، شاعر باز با شگرفآغازی در چند بیت میرساند که اگر جنگاور باشی، در بزنگاه ناگزیر از جنگیدنی، و جای بسیار اندیشیدن نیست. این امر ما را از روندِ کُلیِ داستان آگاه میکند که احتمالاً رستم و اطرافیانش در این شکارگاه درگیرِ جنگی ناگزیر خواهند شد.
در ابتدای داستانِ سیاوش هم دیدیم که از رسوایی دراثرِ داشتنِ اندیشهی ناخوش سخن میرود.
این فنِ روایت را گاهی میتوان با گونهای از "فاصلهگذاری" در سینما و تآتر مقایسه کرد، که در آن در ابتدای فیلم یا نمایش از "اتفاق"ی آگاه میشویم و سپس برمیگردیم و -با تمرکزِ ناشی از دانستنِ پایانِ قصه- در "چگونگیِ رسیدن" به آن اتفاق دقیق میشویم.
اما همهی مقدمههایی که فردوسی برای داستانها سروده شگرفآغازی نیست. گاهی این مقدمه مدیحهست یا پند و حکمت یا توصیفِ طبیعت یا بیانِ حالوهوای خودِ شاعر؛ گاهی هم مقدمه همهی اینها را با شگرفآغازی با هم دارد. در داستانِ رستم و اسفندیار، مقدمه با یادِ مِی آغاز میشود و پشتِ آن، حسرتِ شاعر از دستتنگیِ خویش، و سپس سخن را پیوند میکُند به وصفِ طبیعت؛ نالیدن بلبل در باغ، غرشِ رعد و دریده شدنِ پیراهنِ گُل در باد، و سرانجام بهصراحت میگوید که بلبل "همینالد از مرگِ اسفندیار / ندارد جز از ناله زو یادگار"؛ و با این مقدمه تازه خودِ داستانِ رستم و اسفندیار را میآغازد.
برگردیم به مقدمهی داستانی که شروع کردهایم، داستانِ کینِ سیاوخش، که بیانِ حالوهوای خودِ شاعر است. او از گذشتِ جوانی و رسیدن به پنجاهوهشتسالگی دلتنگ است و از برگشتنِ حال و تنگدستی. تن کمجان شده، چشم کمسو و او دلزده از سرودن و دیگر برایش آوازِ بلبل با غرشِ شیر تفاوتی ندارد. اما با همهی اینها او گِله و حسرت را تمام میکند که باید کار کرد و کار کرد و آرزوی زنده ماندن میکُند تا تمام کردنِ سرایشِ شاهنامه. این گلهگزاریها و حسرتها را در شاهنامه باز میشنویم اما یکی از دلایلی که فردوسی را متمایز و بزرگ کرده همین است که او چون خیلیها در گلهگزاری نمیماند. شِکوه میکند و میگذرد. خسته میشود اما دوباره عزم جزم میکند به ادامهی کار. این امید به ادامهی کار و عزمِ جزم درعینِ سالخوردگی و نداری و کمتوانی، این بیتها را از زیباترین و تأثیرگذارترین بیتهای شاهنامه کرده، در کنارِ فرمِ سرودن، که شاعر باز از تمثیلهای جنگی استفاده کرده، سالخوردگی را شمشیری بالای سرش دانسته، کمسوییِ چشمش را با دیدنِ سپاهِ جنگ آورده، و در توصیفِ خود باز خودِ شاعرِ شاهنامهاش را توصیف کرده، که حالا دیگر از سرودنِ جنگ خسته شده و شمشیرِ شستسالگی بر سرش فرود آمده، اما باز امید او را به کار وامیدارد. نمیشود هیچ باری این بیتها را خواند و متأثر نشد...
نویسنده متن رو نمی دانم چه کسی هست.